ملا قبول کرد.شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: «من برنده شدم و باید به من سور دهید.»
گفتند:«ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟»
ملا گفت:«نـه،فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجـره روشن بـود و معلوم بـود شمعی در آنجا روشن است.»
دوستان گفتند:«همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.»
ملا قبول کرد و گفت:«فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.»
دوستان یکی یکی آمدند،اما نشانی از ناهار نبود. گفتند:«ملا،انگار نهاری در کار نیست.»
ملا گفت: «چرا ولی هنوز آماده نشده.»
دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت:«آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.»
دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند:«ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.»
ملا گقت:«چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.»
نتیجه گیری:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنید اندازه گیری می شوید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 341
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5